برق عشق
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 15:30 :: نويسنده : kltd and m3
مولای من! ای كاش آن اوایل كه زبان گشودم، نزدیكانم مرا به گفتن یا مهدی وا میداشتند. ای كاش مهد كودكم، مهد، آشنایی با تو بود. كاشكی در كلاس اول دبستان، آموزگارم الفبای عشق تو را برایم هجی میكرد و نام زیبای تو را سر مشق دفترچة تكلیفم قرار میداد. آقای من! از كجا آغاز كنم؟ از خود بگویم یا از دیگران؟ از نسلهای گذشته بگویم یا از نسل امروز؟ از دوستان شكوه كنم یا از دشمنان؟ از آنانی بگویم كه خاطر شریف تو را میآزارند؟ از آنها كه دستان پدرانه و مهربانت را خون ریز معرفی میكنند؟ از آنها كه چنان برق شمشیرت را به رخ میكشند كه حتی دوستانت را از ظهورت میترسانند؟ میخواهم به سوی تو برگردم. یقین دارم برگذشتههای پر از غفلتم، كریمانه چشم میپوشی؛ میدانم توبهام را قبول میكنی و با آغوش باز مرا میپذیری. من از تو گریزان بودم؛ اما تو هم چون پدری مهربان دورادور مرا زیر نظر داشتی... العفو... العفو....
جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 16:10 :: نويسنده : kltd and m3
عصر یک جمعهء دلگیر،
دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظهء باران نرسیده است؟ و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟ چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟ دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد، زمین مرد، زمین مرد، خداوند گواه است،دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...! عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟ به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است ز جنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم، مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم، عظمی به تنت رخت عزا کرده ای ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت، به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم توئی،آجرک الله! عزیز دو جهان یوسف در چاه، دلم سوخته از آه نفس های غریبت، دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپرشده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد، نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارهء دلدادهء دلسوخته ارباب ندارد؟! تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی،شده ام باز هوایی به خدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی...تو کجایی...! صفحه قبل 1 صفحه بعد آخرین مطالب
پيوندها
تبادل لینک هوشمند |
|||
|